فکر کنم کمتر کسی باشه که تا حالا این جمله رو نشنیده باشه که میگن: با اومدن فصل بهار باید خونه های دلمون رو هم از بدی ها و سیاهی ها پاک کنیم.اما واقعا موندم که این خونه تکونی دلهای ما چرا تمومی نداره؟ چه جوریه؛ اصلا دستی به سر و روی دلمون می کشیم؟ یا اینقدر درگیر گرفتاری هامون شدیم که یادمون می ره براش مادری کنیم؟
من که احساس می کنم زندگیم شبیه به یک کتاب شده که هرسال دارم از روش می خونم بدون هیچ حذف و اضافه و چاپ مجددی. هرسال «حول حالنا الی أحسن الحال» می خونم ولی بی حالتر میشم. این یکنواختی داره دلم رو میزنه.
همه چیز قاطی شده.انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.دیگه دلم از ریخت و قیافه ی یک خونه ی تمیز در اومده. خودم هم رغبت نمی کنم یک سری به دلم بزنم.
به نظرم یک نظافت درست و حسابی لازم داره. واجبه که یک تغییر دکوراسیون اساسی به چهار دیواری دلم بدم. شرط اول خواستنه ، و خواستن هم که توانستنه. پس می ریم که داشته باشیم یک ویو جدید و روبه دریا ازدلمون رو ببینیم.
جارو و خاک انداز رو میگیرم دستم و بسم الله.
اول از همه خرت و پرت ها و وسایل به درد نخور که تا دلتون بخواد تو دلم جا خوش کردن رو پرت می کنم بیرون.یکی دوتا هم نیستن. به هیچ دردی که نمی خوردند بماند، کلی هم فضای دلم رو دلگیر و نمور و خفه کردند.
بدبختیش اینجاست که همه جور وسیله ام پیدا میشه ریزو درشت نداره، درهم درهم. حالا دارم متوجه می شم که چرا امسال اینقدر خلقم تنگ بود!!! نگو که با این همه وسایل به درد نخور دیگه جا واسه نفس کشیدن ما نبوده.
خب حالا خیلی هم بدون هیچی که نمی شه زندگی کرد. باید جای خالی این وسایل رو با یک سری چیزهای ظریف و شکیل پر کنم.
دلم می خواد رو این دیوار قلبم یک تابلو نصب کنم. یک تابلویی که توهیچ مغازه ای پیدا نمی شه.
یک تابلوی قیمتی اما فراموش شده. یک تابلویی که کار دست هنرمند نیست. اما تا دلت بخواد کار دل توشه.
ته ته قلبم رو می گردم و یک چیزی پیدامی کنم که روش خروارها خاک نشسته. اینجای خونه تکونی ام خیلی دردناکه .
با بغض خاکهای روی تابلو رو پاک می کنم. مثل این می مونه که تو خونت یک گنج داشته باشی و فراموشش کنی و حالا بعد از سالها زمین رو بکنی و یادت بیاد که یک گنجی هم داشتی ولی دستت رو جلوی دیگران دراز می کردی.
تابلو رو نصب می کنم به دیوار و میام از دور و فقط نگاهش می کنم "یا اباصالح المهدی ادرکنی"
خیلی دلم براش تنگ شده بود...خیلی به خونه ام میاد.
فکری ام که چرا تواین دوازده ماهی که گذشت من همچین کاری نکردم؟
کلی اومد رو قیمت خونه ام، فکر نمی کنم به این مفتی ها بتونن از چنگم درش بیارن.
این یه شعار نیست که به دیوار خونم زده باشم. یک عشقه از اون عشقهایی که وقتی یادش می فتی ته دلت روشن میشه. از اون عشقها که بعد از خدا همتا نداره.
البته همین یک تابلو کفایت نمی کنه هنوز یکسری چیزهای دیگه هم لازمه تا این خونه، خونه بشه. همه ی وسایل رو دارم منتها باید دلم رو زیر و رو کنم وخوباش رو جدا کنم، این هم بستگی به هنر طراحی داخلی خودم داره که چقدر سلیقه و دقت به خرج بدم.
امسال تصمیم دارم فرش خونم رو بدم یک قالیشویی خوب که وقتی دوباره پهنش کردم اثری از لکه ها و سیاهی های پارسال نباشه. یک فرشی بشه که انشاالله آقا از روش عبورکنن.
بلکه دل ما هم بارونی بشه
یاد این شعر حافظ افتادم که میگه: میان عاشق معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز..
.: Weblog Themes By Pichak :.